ابوسعید فضل الله بن ابی الخیر
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان

ابوسعید فضل الله بن ابی الخیر. یکی از اعاظم مشایخ صوفیه از مردم میهنه یا مهنه، قریه ای بزرگ به خراسان از ناحیت خابران. مولد او غرّۀ محرّم سال ٣٥٧ ه.ق. در مهنه و وفات وی در چهارم شعبان ٤٤٠ ه.ق. بود. پدر او بغزنه حرفت صیدنه داشت و شیخ فریدالدین عطار در تذکره گوید که پدرش دوستدار سلطان محمود غزنوی بود چنانکه سرائی ساخته بود و جمله دیوار آن را صورت محمود و لشکریان و فیلان او نگاشته، شیخ طفل بود گفت : یا بابا از برای من خانه ای بازگیر، ابوسعید همۀ آن خانه را الله بنوشت پدرش گفت : این چرا نویسی ؟ گفت : تو نام سلطان خویش مینویسی و من نام سلطان خویش، پدرش را وقت خوش شد و از آنچه کرده بود پشیمان شد و آن نقشها محو کرد و دل بر کار شیخ نهاد. و باز گوید ابوسعید ابوالخیر قدس الله سرّه پادشاه عهد بود بر جملۀ اکابر و مشایخ و از هیچکس چندان کرامت و ریاضت نقل نیست که از او. و چنین گویند که در ابتدا سی هزار بیت عربی خوانده بود و در علم تفسیر و احادیث و فقه و علم طریقت حظی وافر داشت و در عیوب نفس دیدن و مخالفت هوا کردن به أقصی الغایة بود و در فقر و فنا و ذلّ و تحمل، شأنی عظیم داشت و در لطف و سازگاری آیتی بود خاصّه در فقر، از این جهت بود که گفته اند : هرجا که سخن ابوسعید رَوَد همه دلها را وقت خوش شود، زیرا که از ابوسعید با وجود ابوسعید هیچ نمانده است. و او هرگز من و ما نگفت همیشه ایشان گفت. نقل است که شیخ گفت : آن وقت که قرآن میـآموختم پدر، مرا به نماز آدینه برد در راه شیخ ابوالقاسم گرگانی که از مشایخ کبار بود پیش آمد پدرم را گفت که : ما از دنیا نمیـتوانستیم رفت که ولایت خالی میدیدیم و درویشان ضایع میـماندند، اکنون این فرزند را دیدم ایمن گشتم که عالم را از این کودک نصیب خواهد بود ... و یکبار دیگر شیخ مرا گفت که : ای پسر خواهی که سخن خدا گوئی ؟ گفتم : خواهم. گفت : در خلوت این میگوی. شعر :

من بی تو دَمی قرار نتوانم کرد
احسانِ تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر موئی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

و گفت : شش سال در مرو پیش عبدالله حصیری تحصیل کردم چون وفات کرد پنج سال دیگر پیش امام قفال تحصیل کردم و گفت : یک روز رفتم شیخ لقمان سرخسی را دیدم بر تلّ خاکستر نشسته و پاره ای پوستین کهنه میـدوخت و چوبی و ابریشم چند بر او بسته که این رباب است و او از عقلای مجانین بود. چون چشم او بر من افتاد پاره ای نجاست بشورید و بر من انداخت من سینه پیش او داشتم و آن را به خوشی قبول کرد. گفتم : پاره ای رباب زن، پس گفت : ای پسر بر این پوستینت دوزم گفتم : حکم تو راست. بخیه ای چند بزد و گفت : این جات دوختم پس برخاست و دست من بگرفت و میـبُرد. در راه پیر ابوالفضل حسن که یگانۀ عهد بود پیش آمد و گفت : یا ابوسعید راه تو نه این است که میـروی به راه خویش رو پس شیخ لقمان دست من به دست او داد و گفت : بگیر که از شما ست پس بدو تعلّق کردم و باز گوید : پیر ابوالفضل بمن گفت : برخیز و خلوت طلب کن و به مهنه آمدم و سی سال در کنجی بنشستم و پنبه در گوش نهادم و میگفتم : الله الله تا همه ذرّه های من بانگ درگرفت که : الله الله. نقل است که پیر ابوالفضل ابوسعید را پیش عبدالرحمن سلمی فرستاد تا از دست او خرقه پوشید و نزدیک ابوالفضل بازآمد پیر گفت : اکنون حال تمام شد با میهنه باید شد تا خلق را به خدای خوانی. نقل است که ابوسعید هفت سال دیگر در بیابان گشت وکلکن (شايد: کرکن) میخورد و با سباع میـبود و در این مدت چنان بیخود بود که گرما و سرما در او اثر نمیکرد ... چون شیخ به میهنه بازآمد خلق بسیار توبه کردند و همسایگان شیخ همه خمر بریختند تا کار به جائی رسید که گفت : پوست خربزه ای که از ما بیفتادی به بیست دینار میـخریدند. پس از آن ما را بماندند که آن نه ما بودیم ... تا هرکه ما را قبول کرده بود دیگرباره به انکار پدید آمد تا کار بدانجا رسید که به قاضی رفتند و به کافری بر ما گواهی دادند و به هر زمین که ما درشدمانی گفتند : به شومی این، در این زمین گیاه نروید. تا چنان شد که هرکه در همه شهر بود و یک کف خاکروبه داشتی صبر کردی تا ما آنجا رسیدیم بر سر ما ریختی و باز گویند که او درک صحبت شیخ ابوالحسن خرقانی وشیخ ابوالعباس قصّاب کرده است. نقل است که استاد ابوالقاسم سماع را معتقد نبود یک روز به در خانقاه شیخ میگذشت و در خانقاه سماعی بود بر خاطر استاد بگذشت که قوم چنین، در شرع، عدالت ایشان باطل بود و گواهی ایشان نشنوند. شیخ در حال کسی از پس استاد فرستاد که بگو : ما را در صف گواهان کی دیدی که گواهی بشنوند یا نه ؟ و گفت : بعدد هر ذرّه راهی است بحق. نقل است که درویشی گفت : او را کجا جوئیم ؟  گفت : کجاش جستی که نیافتی ؟ و او را پسری خواجه ابوطاهر نام بوده است معاصر با نظام الملک و او را با نظام الملک قصه ای که در کتب قوم مشهور است و یکی از اَحفاد او موسوم به محمد بن ابی المنوّر در شرح مقامات جدّ خویش ابوسعید کتابی کرده است بنام «اسرارالتوحید فی مقامات شیخنا ابوسعید». و صاحب حبیب السیر وفات ابوسعید را در شب جمعۀ چهارم شعبان ٤٤٥ ه.ق. گفته است. و این رباعی را بدو نسبت کرده :

چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با چشم مرا خوش ست چون دوست در او ست
از دیده چو دوست فرق کردن نه نکو ست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست

و یکی از احفاد او خواجه مؤید دیوانه است که به زمان سلطان ابوسعید میرزا بن سلطان محمد بن میرزا میرانشاه بن امیر تیمور گورکان مسند ارشاد و داعیۀ سلطنت داشت و ابوسعید میرزا او را به نهانی بکشت. و رباعیات ذیل را به ابوسعید نسبت کنند :

راه تو به هر قدم که پویند خوش است
وصل تو به هر سبب که جویند خوش است
روی تو به هر دیده که بینند نکوست
نام تو به هر زبان که گویند خوش است

دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جز محنت و درد تو نجوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مِهرِ کسی در آن نروید هرگز

جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست
در عشق تو بی جسم همی باید زیست
از من اثری نمانده این عشق از چیست
چو من همه معشوق شدم عاشق کیست

ای روی تو مهرعالم آرای همه
وصل تو شب و روز تمنای همه
گر با دگران به از منی وای به من
ور با همه کس همچو منی وای همه

بردارم دل گر از جهان فرمائی
برهم زنم ار سود زیان [ کذا ] فرمائی
بنشینم اگر بر سر آتش گوئی
برخیزم اگر از سر جان فرمائی

غازی به ره شهادت اندر تک و پو ست
غافل که شهید عشق فاضلتر ازو ست
در روز قیامت این بدان کی ماند
کاین کشتۀ دشمن است و آن کشتۀ دوست

پی در گاو است و گاو در کهسار است
ماهی سریشمین به دریابار است
بز در کمر است و توز در بلغار است
زه کردن این کمان بسی دشوار است

سرتاسر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست
در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست
کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست

لکن صاحب اسرارالتوحید گوید شیخ ما در مدت عمر جز این یک بیت نگفت :

اندر همه شهر خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست

و جمع بین شهرت نسبت رباعیات به ابی سعید با گفتۀ حفید او بدین کرده اند که رباعیات منسوب به ابی سعید از شیخ ابوالقاسم بشر یاسین یکی از شیوخ ابوسعید است و شیخ به رباعیات او تمثل میجُسته است.