جناب جلال الدّین محمّد مولوی رحمة الله علیه
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان

مولوی لقبی است که به جلال الدین محمد، عارف و شاعر و حکیم و صاحب مثنوی معروف دهند.
نام او محمد و لقبش در دوران حیات خود «جلال الدین» و گاهی «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» بوده و لقب «مولوی» در قرنهای بعد (ظاهراً از قرن نهم) برای وی به کار رفته و او به نامهای «مولوی» و «مولانا» و «مُلّای روم» و «مولوی رومی» و «مولوی روم» و «مولانای روم» و «مولانای رومی» و «جلال الدین محمد رومی» و «مولانا جلال بن محمد» و «مولوی رومی بلخی» شهرت یافته و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خموش» و «خامش» دانسته اند.
وی در سال ٦٠٤ ه.ق. در بلخ متولد شد. شهرتش به روم به سبب طول اقامت و وفات او در شهر قونیه است، ولی خود او همواره خویش را از مردم خراسان میـشمرده است، اگرچه وطن در چشم او «مصر و عراق و شام نیست».
نسب مولوی به گفتۀ بعضی، از جانب پدر به ابوبکر صدیق میـپیوندد. پدر وی «بهاءالدین ولد» که لقب سلطان العلما داشت، مدرس و واعظی بود خوش بیان و عرفان گرای در بلخ، و مورد احترام محمد خوارزمشاه بود، ولی چون از خوارزمشاه رنجشی یافت با جلال الدین که کودکی خردسال بود از بلخ بیرون آمد. چندی در حدود وخش و سمرقند میـبود. آنـگاه عزیمت حجّ کرد. در همین سفر وقتی که به نیشابور رسیدند، «عطّار» به دیدن «بهاء ولد» آمد و «مثنوی اسرارنامه» را بدو هدیه کرد و چون جلال الدین را که کودکی خردسال بود، دید، گفت : «زود باشد که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند». در بازگشت از حج مدتی در شام و سپس در شهرهای آسیای صغیر بودند. جلال الدین در لارنده به اشارت پدر، گوهرخاتون دختر شرف الدین لالا را به زنی گرفت و چهار سال بعد پدر و پسر به خواهش سلطان سلجوقی روم رخت به قونیه کشیدند و بهاءالدین در سال ٦٢٨ ه.ق. در آن شهر درگذشت و پسر بر مسند تدریس و منبر وعظ پدر نشست و یک سال بعد، «برهان الدین محقق ترمذی» از شاگردان و مریدان بهاءالدین، جلال الدین را تحت ارشاد خود درآورد و چون به سال ٦٣٨ ه.ق. درگذشت، جلال الدین جای او را گرفت. و مدت پنج سال یعنی تا سال ٦٤٢ ه.ق. که «شمس تبریزی» به قونیه آمد، بر مسند ارشاد و تدریس به تربیت طالبان علوم شریعت همت گماشت و به زهد و ریاضت و احاطه به علوم ظاهر، و پیشوایی دین سخت شهره گشت. سفر هفت سالۀ مولانا به شام و حلب نیز در سال ٦٣٠ ه.ق. به اشارۀ همین برهان الدین و برای تکمیل کمالات و معلومات صورت گرفته است.
زندگانی مولانا پس از آشنایی با شمس تبریزی صورت دیگری یافت. شمس الدین محمد بن علی بن ملک داد (متوفی به سال ٦٤٥ ه.ق.) معروف به شمس تبریزی از مردم تبریز و شوریده ای از شوریدگان عالم بود. وی به سال ٦٤٢ ه.ق. به قونیه وارد شد و در ٦٤٣ ه.ق. از قونیه بار سفر بست و به دمشق پناه برد و بدین سان پس از شانزده ماه همدمی، مولانا را در آتش هجران بسوخت. مولانا پس از آگاهی از اقامت شمس در دمشق نخست غزلها و نامه ها و پیامها، و بعد فرزند خود «سلطان ولد» را با جمعی از یاران در جستجوی شمس به دمشق فرستاد و پوزش و پشیمانی مردم را از رفتار خود با او بیان داشت و شمس این دعوت را پذیرفت و به سال ٦٤٤ ه.ق. با بهاء ولد به قونیه بازگشت، اما این بار نیز با جهل و تعصب عوام رو به رو شد و ناگزیر به سال ٦٤٥ ه.ق. از قونیه غایب گردید و دانسته نبود که از قونیه به کجا رفت. مولانا پس از جستجو و تکاپوی بسیار و دو بار مسافرت به دمشق از گمشدۀ خویش نشانی نیافت، ولی آتش عشق و امید همچنان در خود فروزان داشت، از این رو سر به شیدایی برآورد و بیشتر غزلهای آتشین و سوزناک دیوان شمس، دست آورد و گزارش همین روزها و لحظات شیدایی است :

عجب آن دلبر زیبا کجاشد؟
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد؟
میان ما چو شمعی نور می داد
کجاشد ای عجب ! بی ما کجا شد؟
برو بر ره بپرس از رهگذاران
که آن همراه جان افزا کجا شد؟
چو دیوانه همی گردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد؟
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر در این دریا کجا شد؟

به هر تقدیر، شمس تبریزی که مولانا به نام نمونۀ اعلای یک انسان کامل با دیدار و صحبت به او عشق میـورزید با غیبت ناگهانی و همیشگی خود مولوی را بیش از پیش به جهان عشق و هیجان سوق داد و از مسند وعظ و تدریس به محفل وجد و سماع رهنمون ساخت. بهتر است این نکته را از زبان خود عاشق بشنویم :

زاهد بودم ترانه گویم کردی
سردفتر بزم و باده جویم کردی
سجاده نشین باوقاری بودم
بازیچۀ کودکان کویم کردی

پس از غیبت شمس تبریزی، شورمایۀ جان مولانا، دیدار «صلاح الدین زرکوب» بوده است. وی که در قونیه زرگری عامی و ساده دل و پاک جان بود، مولانا را همچون گلابی میـماند که عطر گل از او میـجُست :

چونکه گل رفت و گلستان شد خراب
بوی گل را از که جوئیم از گلاب

صلاح الدین مدت ده سال ( از ٦٤٧ تا ٦٥٧ ه.ق. ) مولانا را شیفتۀ خود ساخت و بیش از هفتاد غزل از غزلهای شورانگیز مولانا به نام وی زیور گرفت. صلاح الدین از دست رفت، ولی روح ناآرام مولانا همچنان در جستجوی مضراب تازه با آهنگ شورانگیزتر و سوزنده تری بود و آن، با جاذبۀ «حسام الدین چَلَبی» به حاصل آمد. حسام الدین از خاندانی اهل فتوت بود و پس از مرگ صلاح الدین سرودمایۀ جان مولانا و انگیزۀ پیدایش اثر عظیم و جاودانۀ او، «مثنوی» گردید. مولانا پانزده سال با حسام الدین، همدم و همصحبت بود و مثنوی معنوی، یکی از بزرگترین آثار ذوق و اندیشۀ بشری را حاصل لحظه هایی از همین همصحبتی توان شمرد :

ای ضیاء الحق حسام الدین تویی
که گذشت از مه به نورت مثنوی
مثنوی را چون تو مبدأ بوده ای
گر فزون گردد تواش افزوده ای

روز یکشنبه پنجم جمادی الآخرة سال ٦٧٢ ه.ق. مولانا بدرود زندگی گفت. خرد و کلان مردم قونیه حتی مسیحیان و یهودیان نیز در سوگ وی زاری و شیون نمودند. جسم پاکش در مقبرۀ خانوادگی در کنار پدر در خاک آرمید. بر سر تربت او بارگاهی ساختند که به «قبۀ خضراء» شهرت دارد و تا امروز همیشه جمعی مثنوی خوان و قرآن خوان کنار آرامگاه او مجاورند.
مولانا در میان بزرگان اندیشه و شعر ایران شأن خاص دارد و هرکس یا گروهی از زاویۀ دید مخصوصی تحسینش میـکنند. وی در نظر ایرانیان و بیشتر صاحب نظران جهان، به نام عارفی بزرگ، شاعری نامدار، فیلسوفی تیزبین، و انسانی کامل شناخته شده است، که هریک از وجوه شخصیتش شایستۀ هزاران تمجید و اعجاب است. پایگاه او در جهان شعر و شاعری چنان والا است که گروهی او را بزرگترین شاعر جهان، و دسته ای بزرگترین شاعر ایران، و جمعی، یکی از چهار یا پنج تن شاعران بزرگ ایران میـشمارند. و مریدان و دوستدارانش، بیشتر به پاس جلوه های انسانی، عرفانی، شاعری، فیلسوفی شخصیت او به زیارت آرامگاهش میـشتابند. و شگفت اینکه بارگاه او در شهر قونیه و دیگر بلاد عثمانی به نام یک عابد وعالم ربانی، و پیشوای روحانی مورد نذر و نیاز است و مردم آن سامان از این دیدگاه از خاک پاکش همت و مدد میـجویند و خود چه به جا فرموده است :

هرکسی از ظنّ خود شد یار من
وز درون من نجست اسرار من

آثار مولانا :
در میان بزرگان ادب فارسی مولوی پرکارترین شاعر است و آثار او عبارتند از :
مثنوی معنوی،
غزلیات شمس تبریزی،
رباعیات،
فیه مافیه،
مکاتیب،
مجالس سبعه.

مثنوی معنوی :
معروفترین مثنوی زبان فارسی است که مطلق عنوان مثنوی را ویژۀ خود ساخته است. مثنوی شریف دارای شش دفتر است و دفتر نخستین آن، میانۀ سال ٦٥٧ تا ٦٦٠ ه.ق. آغاز شده و دفتر ششم آن در اواخر دوران زندگی مولانا پایان گرفته است. مثنوی با این بیت آغاز میـگردد :

بشنو از نی چون حکایت میـکند
وز جداییها شکایت میـکند

وقتی نی حکایت خود را به زبان مثنوی میـگوید مولوی از آن سرگذشت روح پرماجرا و دردمندی را که از نیستان جانها جدا افتاده و سخت در تکاپوی وصل اصل خویش است میـشنود.

غزلیات شمس تبریزی :
که به دیوان شمس و دیوان کبیر نیز شهرت دارد، مجموعۀ غزلیات مولانا است.

دامنۀ تخیل مولانا :
آفاق بینش او چندان گسترده است که ازل و ابد را به هم میـپیوندد و تصویری به وسعت هستی میـآفریند. تصاویر شعر مولانا از ترکیب و پیوستگی ژرفترین و وسیعترین معانی پدید آمده است و عناصر سازندۀ تصاویر ممتاز شعری او مفاهیمی هستند از قبیل مرگ و زندگی و رستاخیز و ازل و ابد و عشق و دریا و کوه.

زبان شعری غزلیات شمس :
دیوان شمس به لحاظ تنوع و گستردگی واژه ها در میان مجموعه های شعر فارسی به خصوص در میان آثار غزلسرایان مستثنی است. او خود را بر خلاف دیگران در تنگنای واژگان رسمی محدود نمیـکند و میـکوشد تا آنان را در همان شکل جاری و ساری آن، برای بیان معانی و تعابیر بیکران و گونه گون خود به خدمت گیرد. و از استخدام کلمات و تعبیرات خاص لهجۀ مشرق ایران به خصوص خراسان و زبان تودۀ مردم و اصوات حیوانات و اتباع عامیانه و ترکیبات خاص خود و حتی عبارات ترکی ابائی ندارد :

چون کشتی بی لنگر کژ میـشد و مژ میـشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و دیوانه

من کجا شعر از کجا لیکن به من درمیـدمد
آن یکی ترکی که آید گویدم «هی کیم سن»

ای مطرب خوش قاقا تو قی قی و من قوقو
تو دق دق و من حق حق، تو هی هی و من هوهو

ای خسرو خوبان جهان حق حققیقی
وی نور تو بر کل جهان مطلققیقی
آن دم که زند بانگ خروسان سحرگاه
قوقا قوققا، قوق قوققا قوق قوققیقی

از این دست است اصطلاحاتی چون :
دلقک شپشناک ; مجازاً بدن خاکی.
جولاه هستی باف ; مجازاً عقل یا قوۀ متخیله.
لبلبو ; چغندر، لبو.

شکستن قواعد و تصرف در شکلهای صرفی و نحوی نیز از دیگر ویژگیهای زبان شعری اوست، همچون آوردن «نزدیک» به جای «نزدیکتر» و «پیروز» به جای «پیروزی» و ساختن صفت تفضیلی از اسم و ضمیر :

در دو چشم من نشین، ای آن که از من من تری
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسن تری

شکل شعر مولوی :
هماهنگی و انسجام در میان همۀ اجزا و ابیات غزلها که از آن به وحدت حال توان نام برد در این دیوان بیش از دیوان غزلهای عطار و سعدی و دیگران جلوه گر است. ملتزم نبودن مولانا به موازین زیباشناختی و رعایتهای لفظی و فنی، این وحدت حال را بیشتر شکل داده است. قالب شکنی یکی دیگر از ویژگیهای شکل شعر مولاناست. وی در بسیاری از غزلها ناگهان ردیف را به قافیه یا قافیه را به ردیف تبدیل میـکند و در رعایت ارکان عروضی بیقیدی شگفتی نشان میـدهد و مثلاً غزلی را که در بحر هزج آغاز کرده در وسط کار ناگه به رمل تبدیل میـکند و بعد دوباره به همان بحر هزج برمیـگردد، چنانکه در غزل به مطلع «زهی عشق زهی عشق ! که ما راست خدایا!» به این شیوه دست زده است. کوتاهی و بلندی بیش از حد معمول غزلها نیز یکی دیگر از خصوصیات شکل شعر اوست که گاهی از مرز نود بیت میـگذرد و زمانی از سه یا چهار بیت تجاوز نمیـکند. با این حال تعداد وزن های شعری در اشعار مولوی بیش از دیگر شاعران است، بدین توضیح که به چهل وهفت وزن از اوزان عروضی شعر سروده است و حال آنکه اوزانی که در استخدام شاعران دیگر درآمده است از بیست وهفت برتر نمیـرود.

رباعیات :
که در میان آنها اندیشه ها و حالها و لحظه هایی درخور مقام مولانا میـتوان سراغ گرفت.

فیه مافیه :
این کتاب، تقریرات مولانا به نثر است و آن را سلطان ولد به مدد یکی از مریدان پدر تحریر کرده است.

مکاتیب :
که شامل نامه های مولاناست.

مجالسِ سَبعه :
سخنانی است که مولانا بر منبر گفته است.

نمونۀ اشعار :

بشنو از نی چون حکایت میـکند
از جداییها شکایت میـکند
کز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
بازجوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوش حالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سِرّ من از نالۀ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هرکه این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است کاندر نی فتاد
جوشش عشق است کاندر می فتاد
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید
نی حدیث راه پرخون میـکند
قصه های عشق مجنون میـکند
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد

این خانه که پیوسته در آن چنگ و چغانه است
از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه است
این صورت بت چیست اگر خانۀ کعبه است
وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه است
گنجی است در این خانه که در کون نگنجد
این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه است
خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک است
بانگ در این خانه همه بیت و ترانه است
فی الجمله هرآن کس که در این خانه رهی یافت
سلطان زمین است و سلیمان زمانه است
این خواجۀ چرخ است که چون زهره و ماه است
وین خانۀ عشق است که بی حد و کرانه است
مستان خدا گرچه هزارند، یکی اند
مستان هوا جمله دوگانه است و سه گانه است
در بیشه مزن آتش و «خاموش» کن ای دل !
درکش تو زبان را که زبان تو زبانه است

حیلت رها کن عاشقا ! دیوانه شو، دیوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وآن گه بیا با عاشقان، همخانه شو، همخانه شو
رو سینه را چون سینه ها، هفت آب شو از کینه ها
وآن گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میـروی، مستانه شو، مستانه شو
چون جان تو شد در هوا، ز افسانۀ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان، افسانه شو، افسانه شو
قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دلهای ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو از او چون آینه
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
شکرانه دادی عشق را از تحفه ها و مالها
هِل مال را، خود را بده، شکرانه شو شکرانه شو
ای «شمس تبریزی» بیا در جان جان داری تو جا
جان را نوا بخشا شها، جانانه شو، جانانه شو