رجع صدع
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
جمعه 20 آذر 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

رجع.

[ رَ ]

(ع مص)

بازگشتن. برگشتن. برگردیدن از چیزی.(به الی و عن متعدی شود). بازگشتن از سفر و از کار خود. واگردیدن.

پَرزنان ایمن ز رجعِ سرنگون
در هوا کـ انّا الیه راجعون
مولوی

|| بازگردانیدن. بازگردانیدن کسی را. بازگردانیدن چیزی را، لازم و متعدی است.

|| بازگردانیدن بسوی چیزی: رجع الی الشیء.

|| جواب بازفرستادن.

|| ملامت کردن یکدیگر را، قوله تعالی: یرجع بعضهم الی بعض القول; ای یتلاومون.

|| گوارد شدن خورش ستور.

|| فایده دادن سخن کسی بر کسی: رجع کلامی فیه. سودمند شدن سخن کسی بر کسی: رجع کلامی فیه، و از آن است: «ما هو الا سمع لیس تحته رجع».

|| برگشتن: رجع الکلب فی قیئه; برگشت آن سگ و خورد قی کردۀ خود را. و از آن است: رجع فی هبته; اذا اعادها الی ملکه، و کذلک: رجعت المرأة الی اهلها بموت زوجها او بطلاق.

|| به حال خود بازگشتن، گویند: الشیخ یمرض یومین فلا یرجع شهراً; پیر دو روز بیمار میشود و تا یک ماه جسم و طاقت او به حال خود نیاید.

|| گام زدن ستور و یا رد کردن دو دست خود را در سیر.

|| فروختن ناقه و به بهای آن ناقۀ دیگری خریدن مثل آن.

|| رجعِ خالکوب بدن کسی را; خالکوبی کردن آن را.

 

 

رجع.

[ رَ ]

(ع اِ)

باران وآب کبیر. ج، رجعان. باران که بعدِ باران آید. باران که پس از باران آید، و فی القرآن: «و السماء ذات الرجع». باران.

|| منفعت، قوله تعالی: و السماء ذات الرجع. ج، رُجعان. نفع.

|| روییدگی ایام بهار. گیاه ایام بهار.

|| غدیر. ج، رِجاع، رُجعان، رِجعان. ایستادنگاه آب و پارگین. زمینی که در آن سیل دراز کشد و درگذرد. زمینی که در آن سیل امتداد یابد.

|| آب و سرگین سگ و جز آن.

|| غائط. سرگین.

|| طاعون.

|| بالای پشته. ج، رُجعان. بالای تپه.

|| ماده شتری که از سفری بازگردد بسفری: ناقة رجع سفر. (اين معني و عبارت در اقرب الموارد و ناظم الاطباء به کسر ((ر)) آمده است.)

|| رجع کتف; اسفل آن. و آن را مرجع کتف نیز گویند. زیر شانه.

|| خط زن واشمه.

|| جواب کتاب و نامه. پاسخ نامه.

 

 


صدع.

[ ص َ ]

(ع مص)

شکافتن چیزی را یا دو پاره ساختن چیزی را چنانکه جدا نگردد. شکافتن.

|| دو گروه کردن گوسفندان را. به دو فرقت کردن گوسفند.

|| قصد کسی را کردن جهت کرم و جود او.

|| سخن حق را آشکارا گفتن.

|| کار را به محل او رسانیدن.

|| فرمان بجای آوردن.

|| آشکارا کردن. پیدا کردن.

|| حکم راست دادن.

|| میانه راه رفتن.

|| خواستن چیزی را.

|| ممتاز ساختن حق را از باطل.

|| (اِ)

شکاف. ترک.

|| فرقه و گروه از هرچیزی.

|| گیاه. منه: و الارض ذات الصدع. سمیت بذلک لانه یصدع الارض ای یشقها. گیاه. نبات.

|| بز کوهی و آهو و گورخر و شتر جوان قوی و توانا. بز کوهی نه بزرگ و نه خرد.

|| یقال: الناس علیه صدع واحد; یعنی مردم بر وی جمع اند به دشمنی.

|| مرد نازک بدن لطیف اندام.