دوست از دشمن همی نشناخت او
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
جمعه 26 تير 1394برچسب:, :: :: نويسنده : علی

دوست از دشمن همی نشناخت او
نَرد را كورانه، كژ میـباخت او

دشمنِ تو، جُز تو نَبوَد، ای لَعین
بی گناهان را مگو دشمن، به كین

پیشِ تو، این حالتِ بَد، دولت ست
كه دوا "دو" اوّل و، آخِر "لَت" ست

گر از این دولت نتازی خَزخَزان
این بهارت را همی آید خزان

مشرق و مغرب چو تو بس دیده اند
كه سَرِ ایشان ز تن بُبریده اند

مشرق و مغرب، كه نَبوَد برقرار
چون كنند آخر كسی را پایدار؟

تو بدان فخر آوری، كز ترس و بَند
چاپلوست گشت مَردُم، روز چند

هر كه را مَردُم سجودی میكُنند
زهر اندر جانِ او میـآکَنَند

چون كه بر گردد از او آن ساجدش
داند او كآن زهر بود و مؤبِدش

ای خُنُك آن را كه «ذَلَّت نَفسهُ»
وایِ آن كز سركشی شد، چون كه او

این «تكبّر» زَهرِ قاتِل دان كه هست
از میِ پُر زهر شد، او گیج و مست

این «تکبّر»، زهر قاتل دان عیان
خمِّ پُر زهر ست هین، کم نوش از آن

چون می ِ پُر زهر نوشد مُدبِری
از طرب یك دم بجنباند سری

بعدِ یك دم، زهر بر جانش فتد
زهر در جانش كند داد و ستد

گر نداری زهریش را اعتقاد
كاز چه زهر آمد؟ نگر در قومِ عاد

چون كه شاهی دست یابد بر شهی
بكشدش، یا باز دارد در چهی

ور بیابد خستۀ افتاده را
مرهمش سازد شه و، بدهد عطا

گر نه زهر ست این «تكبّر»، پس چرا؟
كُشت شه را بی گناه و بی خطا؟

وین دگر را، بی ز خدمت چون نواخت؟
زین دو جنبش، زهر را باید شناخت

راهزن هرگز گدائی را نزد
گرگ، گرگِ مُرده را هرگز گزد؟

خضر، كشتی را برای آن شكست
تا تواند كشتی از فجّار رست

چون شكسته میـرَهَد، اِشكَسته شو
امن در «فقر» ست، اندر «فقر» رو

آن كُهی، كاو داشت از كان نقدِ چند
گشت پاره پاره از زخم كُلَند

تیغ بهر او ست، كاو را گَردَنی ست
سایه، افكنده ست، بر وی زخم نیست

مِهتری نفت ست و آتش، ای غَوی
ای برادر، چون بر آذر میـروی؟

هر چه او هموار باشد با زمین
تیرها را كی هدف گردد؟ ببین

سَر بر آرَد از زمین، آنگاه او
چون هدفها زخم یابد بی رفو

نردبان خلق، این ما و من ست
عاقبت زین نردبان افتادن ست

هر كه بالاتر رود، ابله تر ست
كاستخوانِ او بَتَر خواهد شكست

این فروع ست و اصولش آن بُوَد
كــه تـرفُّع، شركتِ یَزدان بُوَد

چون نمُردی و نگشتی زنده زو
یاغیی باشی، به شركت، مُلك جو

چون بدو زنده شدی، آن خود وی ست
وحدت محض ست، آن شركت كی ست؟

شرحِ این در آینۀ اعمال جو
كه نیابی فهمِ این از گفت و گو

گر بگویم آنچه دارم در درون
بس جگرها گردد اندر حال خون

بس كنم، خود زیرَكان را این بس ست
بانگ دو كردم، اگر در دِه كس ست

حاصل، آن هامان، بدان گفتارِ بَد
این چنین راهی، بر آن فرعون زد

لقمۀ دولت رسیده تا دهان
او گلوی او بریده ناگهان

خرمنِ فرعون را داد او به باد
هیچ شه را این چنین صاحب مباد

از چنین همراهِ بَد دوری گُزین
زینهار، اللهُ أعلمُ بالیقین