کِسائی مَروَزی
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
چهار شنبه 15 مرداد 1393برچسب:کِسائی مَروَزی, :: :: نويسنده : علی

کِسائی.
شاعر مَروَزی، کنیۀ او بنا بر نقل نظامی عروضی ابوالحسن و بنابر نقل آذر و هدایت ابواسحاق و لقبش مجدالدین است. مولدش مرو بوده است و خود وی به این امر اشارت دارد. در اواخر عهد سامانی و اوایل عهد غزنوی میزیسته است و عوفی وی را در شمار شعراء آل سبکتکین نام برده است. در آغاز کار شاعری مداح بود و از مدایحش قطعاتی در تذکره ها موجوداست، ولی در اواخر عمر پشیمان شد و در جایی گوید :

به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جزمخلوق نستودم

و از اینجا می توان گفت مواعظ کسائی مربوط به همین دوره از زندگانی اوست. از ممدوحان کسائی یکی عبیدالله بن احمد بن حسین عتبی است که در ٣٦٥ ه.ق. به وزارت نوح بن منصور رسید و دیگر سلطان محمود غزنوی است. کسائی به مذهب تشیع معتقد بوده است. وی از استادان مسلم شعر عصر خویش بود و در ابداع مضامین و بیان معانی و توصیفات و ایراد تشبیهات مهارت و قدرت بسیار داشت و علاوه بر توصیفات و مدایح، مواعظ و حکمت را هم در شعر فارسی به کمال رساند و مقدمات ظهور شاعرانی چون ناصرخسرو را فراهم ساخت. ولادت کسائی به سال ٣٤١ ه.ق. بوده است اما وفات او به درستی معلوم نیست. آنچه مسلم است تا سال ٣٩١ هجری زنده بوده است و پنجاه سال داشته و این معنی از اشعار وی آشکار میشود. ناصرخسرو به اشعار کسایی نظر داشته است و حال آنکه این شاعر خودپسندی خاص دارد و آسان با کسی در نمی آمیزد و از اینجا پیداست که کسائی را ارجی و مقامی والا بوده است. در اشعار ناصرخسرو چنین می یابیم :

که دیبای رومی است اشعار من
اگرشعر فاضل کسائی کساست

گر بخواب اندر کسائی دیدی این دیبای من
سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا

دیبۀ رومیست سخنهای او
گر سخن شهره کسائی کساست

گر سخنهای کسائی شده پیرند و ضعیف
سخن حجت باقوت و تازه و برناست

سوزنی نیز در اشاره به سخنان جاودانۀ کسائی می گوید :

کرد عتبی با کسائی همچنان کردار خوب
ماند عتبی از کسائی تا قیامت زنده نام

و نیز گوید:

باش ممدوح بسی شاعر که ممدوحان بسی
زنده نامند از دقیقی و کسائی و شهید

بیتی چند از سخنان آبدار این شاعر به نقل از مجلد دوم گنج بازیافته گرد آوردۀ دکتر دبیرسیاقی اینجا نقل می شود :

به سیصد و چهل و یک رسید نوبت سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که برده گشتۀ فرزندم و اسیر عیال
به کف چه دارم از این پنجه شمرده تمام
شمار نامۀ با صد هزار گونه وبال
من این شمار به آخر چگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ ست و انتهاش خَجال
درم خریدۀ آزم، ستم رسیدۀ حرص
نشانۀ حدثانم، شکار ذلّ سؤال
دریغ فرّ جوانی دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو دریغ حسن و جمال
کجا شد آن همه خوبی کجا شد آن همه عشق
کجا شد آن همه نیرو کجا شد آن همه حال
سرم به گونۀ شیر ست و دل به گونۀ قیر
رخم به گونۀ نیل ست و تن به گونۀ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بد آموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانۀ اطفال
ایا «کسائی» پنجاه بر تو پنجه گذارد
بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
تو گر به مال و امل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش وقت خویش بمال.

*******

گل نعمتی ست هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شود اندر نعیم گل
ای گل فروش گل چه فروشی برای سیم ؟
وز گل عزیزتر چه ستانی به سیم گل ؟

*******

دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سرانگشت سیاه.

*******

ای ز عکس رخ تو آینه ماه
شاه حسنی و عاشقانت سپاه
هرکجا بنگری دمد نرگس
هرکجا بگذری برآید ماه
روی و موی تو نامۀ خوبی ست
چه بود نامه جز سپید و سیاه ؟
به لب و چشم راحتی و بلا
به رخ و زلف توبه ای و گناه
دست ظالم زسیم کوته به
ای به رخ سیم زلف کن کوتاه.

*******

مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر
بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بوده ست و که باشد
جز شیر خداوند جهان حیدر کرار
این دین هدی را به مثل دایره ای دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار
علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار.

*******

از خضاب من و از موی سیه کردن من
گر همی رنج خوری بیش خور و رنج مبر
غرضم زین نه جوانی ست بترسم که ز من
خرد پیران جویند و نیابند اثر.

*******

به جام اندر تو پنداری روان ست
ولیکن گر روان دارد روانی
به ماهی ماند آبستن به مریخ
بزاید چون به پیش لب رسانی.

رجوع به تاریخ ادبیات در ایران از دکتر صفا و لباب الالباب عوفی و چهارمقالۀ نظامی عروضی و مجمع الفصحاء و سخن و سخنوران فروزانفر شود.