مور بر دانه از آن لرزان شود
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
شنبه 21 تير 1393برچسب:, :: :: نويسنده : علی

تمثیلِ حریص بر دنیا، به موری
نابینندۀ رزّاقیِ حقّ، و خزاینِ رحمتِ او را،
که به دانه ای از خرمنی میــكوشد،
و سِعَتِ آن خرمن نمیـــبیند

*******

مور بر دانه از آن لرزان شود
كاو ز خرمنهای پُر اَعمی بود

میـــكِشد یک دانه را با حرص و بیم
چون، نمیـــبیند چنان چاشِ عظیم

صاحبِ خرمن همی گوید كه : هی
ای ز كوری، پیشِ تو، معدوم، شیء

تو ز خرمنهای ما آن دیده ای
كاندر آن دانه به جان پیچیده ای

ای به صورت ذرّه، كیوان را ببین
مورِ لَنگی، رو، سلیمان را ببین

تو، نِـئی این جسم، بل آن دیده ای
وارهی از جسم  گر جان دیده ای

آدمی دید ست و باقی لحم و پوست
هر چه چشمش دیده ست، آن چیز او ست

كوه را غرقه كُنَد یك خُم زِ نَم
چشمِ خُم چون باز باشد سوی یَمّ

چون به دریا راه شد از جانِ خُم
خُم، با جیحون برآورد اُشــتُلُم

زین سبب "قُلْ" گفتۀ دریا بوَد
گر چه نُطقِ احمدی گویا بوَد

گفتۀ او جمله دُرِّ بحرِ بود
كه دلش را بود در دریا نفوذ

دادِ دریا چون ز خمِّ ما بود
چه عجب گر ماهی از دریا بود ؟

چشمِ حس افسرد بر نقشِ قمر
تو قمر میـــبینی و او مُستَقَرّ

این دوئی، اوصافِ دیدۀ اَحوَل ست
ور نه، اوّل آخِر، آخِر اوّل ست

هین گذر از نقشِ خُم، در خُم نگر
کاندر او بحری ست بی پایان و سَر

پاک از آغاز و آخِر آن عِذاب
مانده محرومان ز قهرش در عَذاب

این چنین خُم را تو دریا دان یقین
زنده از وی آسمان و هم زمین

گشته دریائی دوئی در عینِ وصل
شد ز سو در بی سوئی در عینِ وصل

بلکه وحدت گشته او را در وصال
شد خِطابِ او خِطابِ ذوالجلال

بعد از آن گوید : حقّم، منصوروار
تا شود بر دارِ شُهرت او سوار

تا چنین سِرّ در جهان ظاهر شود
مُقبِل اندر جستجو ماهر شود

تا فزاید در جهاد و کوشش او
تا مُیسَّر گرددش دیدارِ هو

اهلِ دل همچونکه جو در وی روان
بی دوئی، یک گشته، در دریایِ جان

هی، ز چه معلوم گردد این ؟ ز بَعث
بعث را جو، كم كن اندر بعث، بحث

شرطِ روزِ بعث، اوّل، مُردن ست
زانكه بعث از مُرده زنده كردن ست

جمله عالَم زین غلط كردند راه
كز عدم ترسند و، آمد آن پناه

از كجا جوئیم علم ؟ از تَركِ علم
از كجا جوئیم سِلم ؟ از تركِ سِلم

از كجا جوئیم هست ؟ از تركِ هست
از كجا جوئیم دست ؟ از تركِ دست

هم تو تانی كرد، یا نِعمَ المُعین
دیدۀ معدوم بین را، هست بین

دیده ای كاو از عدم آمد پدید
ذاتِ هستی را همه معدوم دید

این جهانِ مُنتظم مَحشَر بود
گر دو دیده مُبدَل و انوَر شود

ز آن نماید آن حقایق ناتمام
كه بر این خامان بوَد فهمش حرام

نعمتِ جنّاتِ خوش بر دوزخی
شد مُحرَّم، گر چه حقّ آمد سخی

در دهانش تلخ گردد شهدِ خُلد
چون نبود از وافیانِ عهدِ خلد

مر شما را نیز در سوداگری
دست كی جُنبد چو نبوَد مشتری ؟

كی نظاره، اهلِ بِخریدن بوَد ؟
آن نظاره، گولِ گردیدن بوَد

پُرس پُرسان، كاین به چند و آن به چند ؟
از پیِ تغییرِ وقت و ریشخند

از ملولی كالِه میخواهد ز تو
نیست آن كس مشتری و كاله جو

كاله را صد بار دید و باز داد
جامه كی پیمود او ؟ پیمود باد

كو قدوم و كرّ و فرِّ مشتری ؟
كو مِزاحِ گَنگَلیّ و سرسری ؟

چونكه در ملكش نباشد حَبّه ای
جز پیِ گَنگَل  چه جوید جُبّه ای ؟

در تجارت نیستـش سرمایه ای
پس چه شخصِ زشت او چه سایه ای ؟

مایه در بازارِ این دنیا زر ست
مایه آنجا عشق و دو چشمِ تَر ست

هر كه او بی مایه در بازار رفت
عُمر رفت و، باز گشت او خام و تَفت

هی كجا بودی برادر ؟، هیچ جا
هی چه پُختی بهرِ خوردن؟، هیچ با

مشتری شو تا بجنبد دستِ من
لعل زاید معدن آبِستِ من

مشتری گر چه كه سُست و بارِد ست
دعوتِ دین كن، كه دعوت وارد ست

باز پرّان كن، حَمامِ روح گیر
در رهِ دعوت طریقِ نوح گیر

خدمتی میكُن برای كردگار
با قبول و ردِّ خَلقانت چه كار

***

مثنوی
دفتر 6