شهید بلخی رحمة الله علیه
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
چهار شنبه 11 تير 1393برچسب:شهید بلخی رحمة الله علیه, :: :: نويسنده : علی

ابوالحسن . شهید. از قدمای شعرای بلخ، معاصر رودکی و در شعر هم سنگ او بوده است.
صاحب شاهد صادق گوید او در ٣٢٥ ه.ق. درگذشته است
و در فهرست ابن الندیم ذیل ترجمۀ محمد بن زکریای رازی آمده است :
و کان فی زمان الرازی رجل یعرف بشهید بن الحسین و یکنی اباالحسن یجری مجری فلسفته فی العلم لکن لهذا الرجل کتب مصنفة و بینه و بین الرازی مناظرات و لکل منهما نقوض علی صاحبه.
اگر پدر ابوالحسن، حسین باشد محتمل است که مرادِ صاحب فهرست از ابوالحسن همین شاعر شهیر باشد ولی در آنجا که کتب محمد بن زکریای رازی را تعداد میکند در دو جا بجای شهید، سهیل آورده است و از اینروی نمیتوان دانست که کدام یک از دو کلمه اصل، و کدام تصحیف است
و محمد عوفی در جوامع الحکایات گوید :
آورده اند که شهید شاعر روزی نشسته بود و کتابی میخواند جاهلی به نزدیک او درآمد و سلام کرد و گفت : خواجه تنها نشسته است ؟ گفت : تنها اکنون گشتم که تو بیامدی از آنکه به سبب تو از مطالعۀ کتاب بازماندم.
رودکی دربارۀ این شاعر گوید :

شاعر، شهید و شهره، فرالاوی
وین دیگران بجمله همه راوی

و در مرثیۀ او گوید :

کاروان شهید رفت از پیش
زآنِ ما، رفته گیر و می اندیش
از شمار دو چشم، یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش

و فرخی گوید :

از دلاویزی و ترّی چون غزلهای شهید
وز غم انجامی و خوبی چون ترانه ی بوطلب

و باز گوید :

شاعرانت چو رودکی و شهید
مطربانت چوسرکش و سرکب

و نیز در جای دیگر او را به حسن خط توصیف کرده است چنانکه در مدح ممدوح گوید :

خط نویسد که بنشناسند از خط شهید
شعرگوید که بنشناسند از شعر جریر

و دقیقی گفته است :

استاد شهید زنده بایستی
و آن شاعر تیره چشم روشن بین
تا شاه مرا مدیح گفتندی
بَالفاظِ خوش و معانی رنگین

و منوچهری راست :

از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی ؟
بوشکورِ بلخی و بوالفتح بستی هکذی

و هم او راست :

وآنگاه که شعر پارسی گوئی
استاد شهید میر بونصری

ولی از سوء حظ از اشعار این شاعر شهیر جز معدودی به طور مثال در فرهنگها، و یکی دو قطعه در تذکره ها به دست نیست :

پیش وزرا رخنۀ اشعار مرا
بیقدر مکن بگفت گفتار مرا

یک تازیانه خوردی بر جان از آن دو چشم
کز دردِ او بماندی، مانند زرد سیب
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب
یارب بیافریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب

گر ز تو خواسته نیابم و گنج
همچنین زاروار با تو رواست
باادب را ادب سپاه بس است
بی ادب با هزار کس تنهاست

کُرد از بهر ماست تیریه خواست
زآنکه درویش بود عاریه خواست

برگزیدم به خانه تنهائی
از همه کس درم ببستم چست

بسخن ماند شعر شعرا
رودکی را سخنی تِلوِ نبی ست
شاعران را خه و احسنت مدیح
رودکی را خه و احسنت هجیست

همی نسازد با داغ عاشقی صبرم
چنان کجا بنسازد بَنانج باز بَنانج

پی مهد اطفال جاهت سزد
که عقد ثریا شود بازپیچ

عطات باد چو باران دل موافق خوید
نهیبت آتش و جانِ مخالفان پُده باد

دهان دارد چو یک پسته، لبان دارد به می شُسته
جهان بر من چنین بسته، بدان پسته دهان دارد

صف دشمن تو را نه استد پیش
ور همه آهنین تو را باشد

زمانه از این هردوان بگذرد
تو بگوال چیزی کزان نگزرد

هرکه باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بیگمان راضی بباشد گر بیابد آبکند

آن کسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند

جهان گواست مر او را که در جهان ملک ست
بزرگوار و سزاوارِ نصرت و تأیید
بداد نعمت و بس شاکر ست در نعمت
بدین دو باشد سلطان و تخت را تأیید

ابر همی گرید چون عاشقان
باغ همی خندد معشوق وار
رعد همی نالد مانند من
چونکه بنالم به سحرگاه زار

اگر بازی، اندر چغوکم نگر
وگر باشه ای، سوی بَطّان مپر

ای کار تو ز کارِ زمانه نمونه تر
او باشگونه و تو از او باشگونه تر

در کوی تو اَبیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر

ای من رهیِ آن روی چون قمر
و آن زلف شبه رنگ پر ز ماز

مار یغتنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی ست امروز

دوشم گذر افتاد به ویرانۀ طوس
دیدم جغدی نشسته جای طاوس
گفتم : چه خبر داری ازین ویرانه ؟
گفتا : خبر این است که افسوس افسوس

از چه توبه نکند خواجه که هر جا که بود
قدحی می بخورد راست کند زود هَراش

بر دل هر شکسته زد غم تو
چون طبق بند از صنیعت فش

چند بردارد این هَریوه خروش
نشود باده بر سماعش نوش
راست گوئی که در گلوش کسی
پوشکی را همی بمالد گوش

ای خواجه با بزرگی اشغال چی تو را
برگیر جاخشوک و بدو می درو حشیش

من رهیِ آن نرگسک خردبرگ
بُرده به کَنبوره دل از جای خویش

بشوی نرم هم به زرّ و درم
چون به زین و لگام، تند سِتاغ

دریغ، فرِّ جوانی و عِزِّ اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ
به ناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغِ تیز گریغ

ای قامت تو به صورت کاوَنجَک
هستی تو به چشم مردمان بُلکَنجَک

چون برون کرد زو همازه و هنگ
در زمان درکشید محکم تنگ

ای از رخ تو تافته زیبائی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ

بر که و بالا چو چه ؟ همچون عقاب اندر هوا
بر تَریوه ی راه چون چه ؟ همچو بر صحرا شمال

عیب باشد به کار نیک درنگ
که شتاب آمده رفیق ملام
عاقبت را هم ازنخستین بین
تا به غفلت گلو نگیرد دام

بتا نگارا از چشمِ بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پَنام ؟

دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذّت و نه چم

دانش و خواسته ست نرگس و گل
که به یک جای نشکفند بهم
هرکه را دانش ست خواسته نیست
هرکه را خواسته ست دانش کم

عشقِ او عنکبوت را ماند
برتنیده ست تَفنه گرد دلم

دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم

از بناگوشِ لعلگون گوئی
برنهاده ست آلغونه به سیم

شود بدخواهِ تو روباهِ بددل
چو شیرآسا تو بخرامی به میدان

اگر بگروی تو به روز حساب
مفرمای درویش را شایگان

چو زرّ ساو چکان بلک از او چو بنشستی
شدی پشیزۀ سیمین عیبۀ جوشن

کفلش با سلاح بشکفتم
گرچه برتابد آن میان و سرون

هرگز تو به هیچکس نشائی
بر سَرت دوشوله خاک سرگین

تا کی دوم از گردِ درِ تو
کاندر تو نمیـبینم چَربو
ایمن بزی اکنون که بشستم
دست از تو به اُشنان و کَنَستو

بر فلک بر، دو شخص پیشه ورند
این یکی درزی آن دگر جولاه
این ندوزد مگر کلاه ملوک
و آن نبافد مگر پلاس سیاه

همه دیانت و دین ورز و نیک رائی کن
که سوی خُلدِ بَرین باشَدَت گذرنامه

اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه

موی سپید و روی سیاه و رخ بچین
بوزینۀ خرف شده و گشته کاینه

جهانیان را دیدم بسی به هر مذهب
بسی بدیدم از گونه گونه جَدکاره

چون چلیپایِ روم از آن شد باغ
کآبریزی ست باغ را ز حلی

ابر چون چشمِ هند بنت عتبه ست
برق مانند ذوالفقار علی

قی افتد آن را که سر و روی تو بیند
زان خلم و از آن بَفج روان بر بر و بر روی

همی فزونی جوید اَواره بر افلاک
که تو به طالع میمون بدو نهادی روی

زنی پلشت و تَلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آئی

چو آلیزنده شد در مرغزاری
نباشد بر دلش از بار باری

مرا به جان تو سوگند وصعب سوگندی
که هرگز از تو نگردم نه بشنوم پندی
دهند پندم و من هیچ پند نپذیرم
که پند سود ندارد به جای سوگندی
شنیده ام که بهشت آن کسی تواند یافت
که آرزو برساند به آرزومندی
هزار کبک ندارد دلِ یکی شاهین
هزار بنده ندارد دلِ خداوندی
تو را اگر مَلِکِ چینیان بدیدی روی
نماز بُردی و دینار برپراکندی
وگر تو را مَلِکِ هندوان بدیدی روی
سجود کردی و بُتـخانه هاش برکندی
به منجنیقِ عذاب اندرم چو ابراهیم
به آتشِ حَسَراتم فکند خواهندی
تو را سلامت باد، ای گلِ بهار و بهشت
که سوی قبلۀ رویت نماز خوانندی

چون تن خود به بَرم پاک بشست
از مسامش تمام لؤلؤ رست
نرم نرمک ز بَرم بیرون شد
مهرش از آنچه بود افزون شد

شهید بلخی، ابوالحسن شهید بن حسین جهودانکی بلخی.
شاعر و متکلم و حکیم قرن چهارم هجری (متوفی ٣٢٥ ه.ق.).
او را با ابوبکر محمد بن زکریای رازی مناظراتی بوده و هر یک بر دیگر نقضی و ردی داشته است.
شهید در خط نیز استاد بود و اشعار عربی هم میسرود.
وی از بلخ به چغانیان نزد ابوعلی محتاج رفت و از جملۀ ممدوحان او نصربن احمد سامانی و ابوعبدالله محمد بن احمد جیهانی را ذکر کرده اند.
رودکی در رثای او قطعه ای سروده.
شهید، مانند رودکی، نزد شعرای بعد از خود مورد احترام بوده و او را در ردیف رودکی قرار داده اند.
رادویانی در ترجمان البلاغه از او نقل میکند :

عذر با همّتِ تو بتوان خواست
پیش تو خامش و زبان کوتاه
همّت شیر از آن بلندتر ست
که دل آزار باشد از روباه

و همو بیت ذیل را در ترجمان البلاغه شاهد آورده است :

به تیر از چشم نابینا سپیدی نقطه بردارد
که نه دیده بیازارد نه نابینا خبر دارد

رادویانی در ترجمان البلاغة قصیدۀ مُلَمَّع ذیل را از او نقل میکند :

یری محنتی (؟) ثم یخفض البصرا
فدته نفسی تراه قد سفرا
داند کز وی به من همی چه رسد
دیگرباره ز عشق بی خبرا
اما یری و جنتی معصرة (؟)
و سایلاً کالجمان مبتدرا
چو سدِّ یأجوج بایدی دلِ من
که باشدی غمزگانش را سپرا
فضل حلمی و خاننی جلدی
من یطیق القضاء و القدرا
وگر بدانستمی که دل بشود
نکردمی بر رهِ بلا گذرا

شاعران ِ پس از وی به نیکی از او یاد کرده اند

کاروان شهید رفت ازپیش
وآن ِ ما رفته گیر و می اندیش

رودکی

شاعرانت چو رودکی و شهید
مطربانت چو سرکش و سرکب

منوچهری

وآنگاه که شعرِ پارسی گویی
استاد شهید و میر بونصری

منوچهری

ز حکیمان خراسان کو شهید و رودکی ؟
بوشکورِ بلخی و بوالفتح بُستی هکذی

منوچهری

گرچه بد ست پیش از این، در عرب و عجم رَوان
شعرِ شهید و رودکی، نظم لَبید و بُحتُری

خاقانی