مثنوی موش و گربه
یادگارِعُمر
درباره وبلاگ


حافظ سخن بگوی که بر صفحۀ جهان ------- این نقش ماند از قلمت یادگارِ عُمر ---------- خوش آمدید --- علی
نويسندگان
سه شنبه 10 تير 1393برچسب:مثنوی موش و گربه, :: :: نويسنده : علی

موش و گربه
سرودۀ عُبیدِ زاکانی (ره)
وفات در قرن 8 ه.ق.

*******

اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیثِ گربه و موش

بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی

***

ای خردمندِ عاقل و دانا
قصّهٔ موش و گربه برخوانا

قصهٔ موش و گربهٔ منظوم
گوش کن همچو دُرِّ غَلطانا

از قضای فَلَک، یکی گربه
بود چون اژدها  به  کرمانا

شکمش طبل  و  سینه‌اش چو سِپَر
شیر دُم  و  پلنگ چَنگانا

از غَریوَش به وقتِ غُرّیدن
شیرِ دَرنده  شد هراسانا

سَرِ هر سفره چون نهادی پای
شیر، از وی، شدی گُریزانا

روزی اندر شرابـخانه شدی
از برای شکارِ موشانا

در پسِ خُم میـنمود کمین
همچو دزدی که  در  بیابانا

ناگهان موشکی ز دیواری
جَست بر خُمِّ می  خُروشانا

سَر به خُم  برنهاد و میـنوشید
مست شد، همچو شیرِ غُرّانا

گفت :« کو گربه تا سرش بِکَنَم ؟
پوستش پُــر کنم  ز کاهانا

گربه در پیشِ من، چو سگ باشد
که شود روبرو به میدانا»

گربه، این را شنید و دَم نَزَدی
چنگ و دندان زدی به سوهانا

ناگهان جَست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکارِ کوهانا

موش گفتا که : «من غلامِ توام
عفو کن بر من این گناهانا

مست بودم اگر گُهی خوردم
گُـه فراوان خورند مَستانا»

گربه گفتا : «دروغ کمتر گوی
نخورم من، فریب و مَکرانا

میـشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قَحبهٔ مُسلمانا»

گربه، آن موش را بکُشت و بخورد
سوی مسجد شدی خِرامانا

دست و رو را بشُست و مَسح کشید
وِرد میـخواند همچو مُلّانا

بار الها که توبه کردم من
نَدَرم موش را به دندانا

بهرِ این خونِ ناحقّ، ای خَلّاق
من تَصَدُّق دَهَم  دو مَن، نانا

آن قَدَر لابه کرد و زاری کرد
تا به حَدّی که گشت گریانا

موشکی بود در پسِ مِنبر
زود، بُرد این خبر به موشانا

مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا

بود در مسجد آن ستوده خِصال
در نماز و نیاز و افغانا

این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا

هفت موش گُزیده برجَستند
هر یکی کدخدا و دهقانا

برگرفتند بهرِ گربه زِ مِهر
هر یکی تحفه‌های اَلوانا

آن یکی شیشهٔ شراب به کفّ
وآن دگر بره‌های بِریانا

آن یکی طشتکی پُـر از کشمش
وآن دگر یک طبق ز خُرمانا

آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وآن دگر ماست با کره نانا

آن یکی خوانچۀ پلو بر سر
اَفشُره آب لیمو عُمّانا

نزدِ گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا

عرض کردند با هزار ادب
کای فِدای رَهَت همه جانا

لایقِ خدمتِ تو پیشکشی
کرده‌ایم ما، قبول فرمانا

گربه چون موشکان بدید بخواند
«رِزقُـکُم فِي السَّماءِ» حَقّانا

من گرسنه، بَسی بِسَر بُردم
رزقم امروز شد فراوانا

روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا

هرکه کارِ خدا کند به یقین
روزیش میـشود فراوانا

بعد از آن گفت : پیش فرمائید
قدمی چند، ای رفیقانا

موشکان جمله پیش میـرفتند
تنشان همچو بیدِ لرزانا

ناگهان گربه جَست بر موشان
چون مبارز، به روزِ میدانا

پنج موشِ گُـزیده را بگرفت
هر یکی، کدخدا و ایلخانا

دو بدین چنگ  و  دو بِدان چنگال
یک به دندان، چو شیرِ غُرّانا

آن دو موشِ دگر که جان بُردند
زود بُردند خبر، به موشانا

که چه بنشسته‌اید ای موشان
خاکتان بر سر، ای جوانانا

پنج موشِ رئیس را بِدرید
گربه  با چنگها و دندانا

موشکان را از این مصیبت و غم
شد لباسِ همه سیاهانا

خاک بر سر کُـنان همی گفتند :
ای دریغا رئیسِ موشانا

بعد از آن مُـتَّـفِـق شدند که ما
میـرَویم پایِ تختِ سُلطانا

تا به شَه عرضِ حالِ خویش کنیم
از ستمـهایِ  خیلِ  گُـربانا

شاهِ موشان، نشسته بود به تخت
دید از دور، خیلِ موشانا

همه یکـباره کردنش تعظیم
کای تو، شاهنشهی به دورانا

گربه کرده ست ظلم  بَر ماها
ای شهنشه اوّلم به قربانا

سالی، یک دانه، میگرفت از ما
حال، حرصش شده فراوانا

این زمان، پنج  پنج  میـگیرد
چون شده تائب و مُسلمانا

دردِ دل چون به شاهِ خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا

من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا

بعدِ یک هفته،  لشکری آراست
سیصد و سی هزار  موشانا

همه، با نیزه‌ها و تیر و کمان
همه، با سیفـهای بُرّانا

فوجـهای پیاده، از یک سو
تیغـها در میانه، جولانا

چون که، جمع آوریِ لشکر شد
از خراسان  و  رشت  و  گیلانا

یکّه موشی، وزیرِ لشکر بود
هوشمند  و  دلیر  و  فَـطّانا

گفت : باید یکی زِ ما بِرَوَد
نزدِ گربه به شهرِ کرمانا

یا بیا پایِ تخت، در خدمت
یا که آماده باش جنگانا

موشکی بود ایلچی زِ قدیم
شد روانه به شهرِ کرمانا

نرم نرمک، به گربه، حالی کرد
که منم ایلچی زِ شاهانا

خبر آورده‌ام برای شما
عزمِ جنگ کرده، شاهِ موشانا

یا  برو پایِ تخت، در خدمت
یا که آماده باش جنگانا

گربه گفتا که : موش، گُه خورده
من نیایم برون زِ کرمانا

لیکِن اندر خفا تَدارُک کرد
لشکر مُعظَمی زِ گُربانا

گربه‌هایِ بُراقِ شیر شکار
از صِفاهان  و  یزد  و  کرمانا

لشکرِ گربه، چون مُهَیّا شد
داد فرمان به سویِ میدانا

لشکرِ موشـها  زِ راهِ کویر
لشکرِ گربه، از کُهِستانا

در بیابانِ فارس هر دو سپاه
رزم دادند، چون دِلیرانا

جنگِ مَغلوبه  شد  در آن وادی
هر طرف رُستَمانه جنگانا

آن قَدَر موش و گربه کُشته شدند
که نیاید حساب، آسانا

حملهٔ سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلبِ موشانا

موشکی اسبِ گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون زِ زینانا

الله الله فُتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا

موشکان، طبلِ شادیانه زدند
بهرِ فتح و ظفر فراوانا

شاهِ موشان بِشُد به فیل سوار
لشکر از پیش و پس خُروشانا

گربه را، هر دو دست، بسته به هم
با کَلاف و طَناب و ریسمانا

شاه گفتا : به دار آویزند
این سگِ روسیاهِ نادانا

گربه چون دید شاهِ موشان را
غیرتش شد چو دیگ جوشانا

همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا

موشکان را گرفت و زد به زمین
که شدندی به خاک، یکسانا

لشکر از یک طرف فراری شد
شاه از یک جهت گُریزانا

از میان رفت، فیل و فیل سوار
مَخزَنِ تاج و تخت و ایوانا

هست این قصّۀ عجیب و غریب
یادگارِ «عُبیدِ زاکانا»

جانِ من!  پند گیر از این قصّه
که شوی، در زمانه شادانا

غَرَض از موش و گربه برخواندن
مُدَّعا فهم کن پسر، جانا!

***

پـــایـــان